دنیزدنیز، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات شیرین

دخترکم مریض نشی الهی

امروز دومین روزیه که حالت یه کم خوب نیست  یخورده سرما خوردی آخه رفته بودیم خونه مامان جون و رستا هم اومد اونجا طفلی سرما خورده بود شما هم هر وقت من یا مامان جون یا بابا رستا رو بغل می کردیم میومدی پیشمون تا تو رو هم بغل کنیم به همین خاطر من و بابایی رستا رو زید بغل نکردیم ولی همون چند باری که رفتی بغل مامان جون فکر کنم سرما هه رو خوری جالب اینجاست که شب بردمت تو اتاق تا بخوابونمت ولی تا صدای مامان جونتو شنیدی که  داره قربون صدقه رستا میره بلند شدی تا از اتاق بری بیرون ازت می پرسم کجا میری؟ دنیز :می خوام رستا ببینم مامان : نه خواهش می کنم بیا بخواب فردا میریم رستا رو می بینیم دنیز :لفطن بزار رستا ببینم مامان : نه...
30 بهمن 1390

هیجده ماهگیت مبارک قند عسلم

سلام دختر ماهم "مامان:دنیز چیه؟ دنیز: مااااااهه مامان:دنیز چقدر ماهه؟ دنیز:اینننننننننننقدر ماهه (دستاتو بالا میبری و از هم باز میکنی)"   عزیزکم  امروز 18 ماهت تموم شد .یعنی یک سال و نیم از با هم بودنوم گذشت. یعنی یک سال ونیم خوشی و لذت بی مثال که به مامان و بابا هدیه دادی   دوستت دارم مامانی دوستت دارم که هستی که اومدی باش تا همیشه تا ابد چهارشنبه شب وقت دکتر داشتی از طرفی هم عمع اومده بود پیشمون با هم رفتیم چکاب و واکسنتو زدیم اول تو ماشین خواب بودی و عمه رو ندیدی که اومده ولی وقتی بیدار شدی و دیدی که تو ماشینه دیگه نمیدونستی چجوری ذوق کنی همش داشتی با صدای بلند میخندیدی و این یعنی دلنشین ترین آوای زندگی یع...
7 بهمن 1390
1